شب از ستاره و مهتاب ترس مبهم داشت
دو چشم عاشق و یک قلب مهربان کم داشت
به روز روشن و آلاله ها حسد می برد
همیشه حسرت صبحگاه و شبنم داشت
همین که شب زدگان شعر ناب می گفتند
به همره دل ایشان دلی پر از غم داشت
نشسته بود و همی دید اشک های فراق
که چشم عاشق ما حکم چاه زمزم داشت
به شام تیره چو آیند شب پرستان باز
شب است آنکه برایشان دو دیده محرم داشت
چه رازهای شگفتی نهفته در دل شب
چو فاش می شد ، از آن آتشی به عالم داشت
چه بهتر ای شب تاریک چشم بر بندی
از آنچه در دل شب نیک و زشت آدم داشت
|