افتتاحیه (جمعه 87/12/9 ساعت 7:59 عصر)

 

 

v بیاد کوچه باغهای جوانی

از دیوار کاهگلی

به درون باغ پریدم

و کودکانه, از شادی

به شاخه ها اویختم .

چند شاخۀ نازک احساس شکست

و چند سیب کال آشنائی بر زمین افتاد .

چشمان درشت دخترکی

از پنجرۀ کلبۀ گوشۀ باغ

بی هیچ کلامی ,

چنانم سرزنش کرد

که چون شبنم سحرگاهی

از شرم , بر خاک اوفتادم .

اکنون پنجره بسته است

و من بر خاک انتظار نشسته ام

تا سیب های کال سرخ شوند

و او شاید بیاید

برای چیدن سیب های درشت آشنائی .

 

 





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 2 بازدید
    بازدید دیروز: 8
    کل بازدیدها: 2049 بازدید
  • درباره من
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •