v بیاد کوچه باغهای جوانی
از دیوار کاهگلی
به درون باغ پریدم
و کودکانه, از شادی
به شاخه ها اویختم .
چند شاخۀ نازک احساس شکست
و چند سیب کال آشنائی بر زمین افتاد .
چشمان درشت دخترکی
از پنجرۀ کلبۀ گوشۀ باغ
بی هیچ کلامی ,
چنانم سرزنش کرد
که چون شبنم سحرگاهی
از شرم , بر خاک اوفتادم .
اکنون پنجره بسته است
و من بر خاک انتظار نشسته ام
تا سیب های کال سرخ شوند
و او شاید بیاید
برای چیدن سیب های درشت آشنائی .
|